جستجو

غالیه زلف
آنکه زلف سیاه دارد. مشکین موی . و رجوع به غالیه زلفین و غالیه جعد و غالیه موی شود:
همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان تراز.

فرخی .

غامدی
نسبت به غامد است که بطنی از ازد بوده اند. (از انساب سمعانی ).
غانژ
رجوع به گنک شود.
غالیله
معرب گالیله . رجوع به گالیله شود.
غالیه زلفین
کسی که زلف مجعد او برنگ غالیه باشد. آنکه موی مجعد وی سیاه باشد. رجوع به غالیه زلف ، غالیه جعد و غالیه موی شود:
ای غالیه زلفین ماه پیکر
عیار و سیه چشم و نغز دلبر.

خسروی .

غانسه
رجوع به گانه سا شود.
غاوباره
رجوع به گاوباره شود.
غالین
املائی است از قالی و قالین که ازگستردنی هاست: جائی که حمیدخان نشسته بود غالینهای رنگارنگ و بساطهای ملون انداخته بودند. (تاریخ شاهی ص 7). و رجوع به غالی و قالی و قالین شود.
غالیه سا
غالیه سای . رجوع به همین مدخل شود:
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست .

حافظ.

غامدیون
گروهی از محدثان و جز آنان اند که به قبیله غامد یا غامدة منسوبند. (از تاج العروس ).
غانظ
موضعی است مذکور در قصیده نونیه ابن مقبل . (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 262).
غاورغان
قریه ای است در چهار فرسنگی سرخس . (انساب سمعانی ذیل بغاورزجان ).
غالینوس
گالین . گالنوس یا جالینوس . صاحب انجمن آرا آرد: نام حکیمی که در حکمت طبیعی مشهور بوده :
ای تو افلاطون و جالینوس ما.

مولوی .

غالیه سائی
رجوع به غالیه سایی شود.
غامر
زمین ویران . (منتهی الارب ). خلاف عامر. ضد عامر. (مهذب الاسماء). زمین خراب . جای ویران . زمین که زیر آب مانده باشد و آن فاعل به معنی مفعول است مانند: سر کاتم و ماء دافق و آن را بر فاعل ازینرو بنا نهاده اند که در مقابل عامر باشد. (منتهی الارب ). در آب فرورفته . آب فراگرفته . و در تاج العروس آمده است : هر سرزمین و خانه ناآباد یعنی ویران بدانسان که آب آن را فراگیرد و کشت و کار در آن امکان پذیر نباشدیا ریگ و خاک روی آن را فروپوشد یا زهاب آن را فراگیرد و در آن نی و بَردی بروید و شایسته کشت و کار گیاهان دیگر نباشد و آن رابدان سبب غامر گفته اند که بسبب فروپوشیدن آب یا جز آن دارای ویرانی است چنانکه گویند: هم ناصب ای ذونصب و بهمین معنی حدیث عمر تفسیر شده است که گوید: انه مسح السواد عامر و غامر و گویند مقصود عامر آن و خراب آن است و در حدیث دیگر است که : انه جعل علی کل جریب عامر او غامر درهماً و قفیزاً یا غامر بر هر سرزمینی اطلاق می شود که بسبب عدم بهره برداری از آن شایسته زراعت و کشت نباشد. و به قولی غامر زمین قابل زراعتی است که نتوان آن را کاشت و ازینرو آن را غامر گویند که آب آن را فرامیگیرد و ویران میکند و آن فاعل بمعنی مفعول است مانند: سرکاتم و ماء دافق، و بنای آن بر مفعول برای این است که در مقابل عامر باشد و بنظر ابوحنیفه زمینهای مواتی را که آب فرانگیرد غامر نمیگویند. (از تاج العروس ).
غان غان
نقل صوت خر. عَرعَر. عان عان .
غاوش
غاووش . غاوشو. در فرهنگ اسدی آمده : آن خیار که برای تخم بگذارند تا بزرگ شود. (فرهنگ اسدی ). خیار بزرگی که برای تخم نگاهدارند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ):
فالیز دولتت را چون وقت زرع باشد
از پیکر مه و مهر آرد سپهر غاوش .

شمس فخری (از انجمن آرا).

غالیوبسیس
ماخوذ از کلمه گالئوپسیس . نوعی شاهدانه (قنب ). (دزی ج 2 ص 199). و رجوع به غالیس شود.
غالیه ساختن
عطاری . بوی خوش سازی . خوشبوی سازی:
شب عقد عنبرینه گردون فروگسست
تا دست صبح غالیه سازد ز عنبرش .

خاقانی .

غانغرایا
(از یونانی گاگرینا ) فساد عضو با بقای حس و فساد عضو را چون حس برجای نباشد شقاقلوس گویند. (از بحر الجواهر). در کتاب قانون بوعلی آمده : فی الاکلة و فساد العضو و الفرق بین غانغرایا و شقاقلوس ، الکلام فی هذه الاشیاء مناسب من وجه ما للکلام فی الامور التی سلف ذکرها. نقول ان العضو یعرض له الفساد و تعفن بسبب یفسد الروح الحیوانی الذی فیه او مانع ایاه عن الوصول الیه او الجامع للمعنیین و مثل السموم الحارة و الباردةو المضادة بجواهرها للروح الحیوانی مثل الاورام وال
بثور و القروح الردیة الساعیة السمیة الجوهر والذی یخطاء علیها کما یخطاء فی صب الدهن فی القروح الغایرة فیعفن اللحم و بالتبرید الشدید علی الاورام الحارة فیفسد مزاج العضو الذی فیه و اما المانع فالسدة و تلک السدة اما عرضیة بادیة مثل شد بعض الاعضاء من اصله شداً وثیقاً، فان هذا اذا دام فسدالعضو لاحتباس الروح الحیوانی عنه او احتباس القوة الساطعة علی الروح الحیوانی الذی فیه ینتشر فی القلب من النفس فیفسد مزاجها و یهلک ، و قد یکون لسدة بدنیة مثل ورم حارردی ثابت عظیم غلیظ المادة ساد للمنافذ و مداخل النفس الذی به یجی الروح الحیوانی و هذا مع ما یحتبس و قد یفسدالمزاج ایضاً وما کان من هذا فی الابتداء و لم یفسد معه حس ماله حس فیسمی غانغرانا و خصوصاً ما کان فلغمونیا فی ابتدائه و ما کان من الاستحکام بحیث یبطل حس ماله حس و ذلک بان یفسد اللحم و مایلیه و حتی العظم ابتداء او عقیب ورم فانه یسمی شقاقلوس و قد یصیر غانغرایا شقاقلوس بل هوالطریق الیه و کل هذا یعرض فی اللحم و یعرض فی العظم و غیره و اذا اخذ یسعی افساده العضو و یرم ما حول الفاسد ورماً یودی الی الفساد فحینئذٍ یقال لجملة العارض اکله و یقال لحال الجزء من العضو من الجزءالذی یعفن موت و لولا غلظ المادة لم تلزم و اندفعت . رجوع به کتاب چهارم قانون چ تهران سال 1295 قمری ص 62 و 63 شود.