جستجو

غالی بیوتی
راسو. ابن عرس . مُشتیلا .
غافل کردن
گول زدن . فریب دادن . اِغفال . (ترجمان القرآن جرجانی ).
غالالوطا
باقلای قبطی . (اختیارات بدیعی ). رجوع به غالالوط و دزی ج 2 ص 1989 شود.
غالب کردن
اظهار. تغلیب . تساند. (منتهی الارب ).
غال گذاشتن
کسی را غال گذاشتن ، در تداول عامه ، به منتظر گذاشتن .
غالی پاشا
پطرس غالی پاشا رئیس مجلس نظار وناظر امور خارجه مصر که در (12 صفر 1328 ه' . ق. /فوریه 1910 م .) بر اثر ترور کشته شده است . رجوع به کتاب التاج جاحظ چ قاهره حاشیه ص 156 و بطرس شود.
غافل گردانیدن
اِغفال . اِذهال .
غالالوطی
به یونانی ترمس است . رجوع به غالاطوطی شود.
غالب گردانیدن
اظهار. (ترجمان القرآن ) (تاج المصادر بیهقی ). آشکار کردن . ادالة. (منتهی الارب ).
غاللا
رجوع به گاللا شود.
غالیپولی
رجوع به گالی پولی شود.
غافل گرفتن
(کسی را...)اغتفال . (تاج المصادر بیهقی ). ناگاه گرفتن کسی را.
غالب گردیدن
چیره شدن . مسلط گشتن . سیطرة.
غالمون
دوائی است خوشبو سفرجلی رنگ باقوت مجففه کمی منجمدکننده . (الفاظ الادویه ص 200). وصاحب مخزن الادویه آرد: شیخ الرئیس نوشته : دوائی است خوشبو و سفرجلی رنگ با قوت مجففه با حدت کمی و منجمدکننده شیر مانند انفحه و گل آن جهت قطع انفجار خون وسوختگی آتش مفید. مولف گوید: شاید این خود غالیون و یا قریب بدان باشد. - انتهی . رجوع به غالیون شود.
غالیچ
رجوع به گالیچ شود.
غافل گونه
مانند غافل . غافل وار: پادشاه اسلام لشکریان خود را غافل گونه دید و از استعداد جنگ ذاهل ... (تاریخ غازانی ص 126).
غالب آمدن
چیره شدن . مسلط شدن در سخن و مناظره و نزاع و جدال: اگر جاهلی به زبان آوری و شوخی غالب آمد عجب نیست .(گلستان ). هوای نفس اماره غالب آمد. (مجالس سعدی ).
-غالب آمدن بر ; چیره شدن بر. مسلط شدن بر...: ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش بربود. (گلستان ). عقل نفیست را چه شد که نفس خبیث بر او غالب آمد. (گلستان ). عجز; غالب آمدن بر کسی در معاجزة. عز; غالب آمدن بر کسی در معازة. (منتهی الارب ).
-غالب آمدن در امری ; چیره شدن در آن امر بر کسی : شقاه ; تشقیة; غالب آمد او را. تقمر; غالب آمدن در قمار. قمره قمراً; غالب آمد در نبرد قمار. عفص ; غالب آمدن در کشتی و سست گردانیدن طرف . طول ; غالب آمدن در درازی . طسه طساً; غالب آمد او را در خصومت . (منتهی الارب ).
غالب گشتن
چیره شدن . غالب گردیدن . اعتلاء.
غالنده
نعت فاعلی از غالیدن . غلتنده . رجوع به غالیدن شود.
غالیچه
قالین . (آنندراج ). و رجوع به قالیچه شود.