جستجو

غیوب
بمعنی غائب . فعول بمعنی فاعل و برای مبالغه است . (از اقرب الموارد).
غیهم
تاریکی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ظلمت . غیهب . غیهبان . (اقرب الموارد).
غیک شیخان
دهی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت که در 85هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 18هزارگزی شمال راه مالرو کروک به سبزواران قرار دارد. جلگه و گرمسیر است . سکنه آن 100 تن شیعه فارسی زبانند. آب آن از رودخانه و قنات است . محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت و مکاری است . راه مالرو دارد. مزارع چابیدک و شیخ آباد جزء این ده است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
غیم
تشنه گردیدن و تفسیدن درون کسی . تشنگی و گرمی درون . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تشنه شدن شتر و گرم شدن اندرون او، صفت مذکر آن غَیمان و مونث آن غَیمی می آید. (از اقرب الموارد).
  • ابرناک گردیدن هوا. (منتهی الارب ). ابری شدن آسمان . پوشیده شدن آن با ابر. (از اقرب الموارد).
  • (اِ) بیماریی است شتران را مانند قُلاب ، جز اینکه قلاب مهلک است ، و غیم مهلک نیست . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
  • خشم نهانی .
  • ابر. (منتهی الارب ). مقلوب و معرب میغ فارسی . ابر که آسمان را بپوشد. (دهار) (غیاث اللغات ). سَحاب . ج ، غُیوم و یکی آن غیمة. (از اقرب الموارد). ج ، اَغیام . (دزی ج 2 ص 235). غَین .(اقرب الموارد) (نشوء اللغة العربیة ص 45 و 76). میغ. سحابة. سیوطی در المزهر آرد: ما علیه طحزور و نغاص و جذة و قزاع ، و ما علی السماء طحرة و طحریة و قزعةو طحمریة و طحزور و طهلئة; ای شی من غیم - انتهی .
    -غیم هاطل ; ابر ریزنده ، چه غیم بمعنی ابر و هاطل بمعنی ریزنده است . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ).
  • مِه .
  • اسفنج . (دزی ج 2 ص 235). اسفنج و ابر مرده . (ناظم الاطباء). بمعنی غمام است که ابر مرده باشد. و آن را ابر کهن هم میگویند و آن چیزی است بمانند نمد کرم خورده ، و اسفنج البحر همان است . (از برهان قاطع) (آنندراج ). رجوع به اسنفج شود.
    -غیم البحر ; اسفنج . غیمه . (تذکره داود ضریر انطاکی جزء اول ص 252).
  • غیمان
    تشنه . (مهذب الاسماء). تشنه و تفسان درون . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تشنه و درون تفسیده . (ناظم الاطباء). آنکه تشنه و اندرون وی گرم است . مونث آن غَیمی . (از اقرب الموارد) . رجوع به غَیمی و غَیم شود.
    غیوث
    ج ِ غَیث . (اقرب الموارد)(تفلیسی ) (المنجد). بارانها. (آنندراج ):
    فلسفیی گفت چون دانی حدوث
    حادثی ابر چه داند غیوث .

    مولوی (مثنوی ).

    غیلا
    نام غولی نر:
    نر و ماده دو غول چاره گرند
    کآدمی را ز راه خود ببرند
    ماده هیلا و نام نر غیلاست
    کارشان کردن بدی و بلاست .

    نظامی .

    غیمانی
    منسوب به غیمان که حِمْیَر بود و به غیمانیان ، آل ذی غیمان نیز میگفتند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 2). رجوع به غیمان (ذو...) شود.
    غیور
    رشک کن . (دهار). بارشک و نیک غیرتمند. مذکر و مونث در آن یکسان است . ج ، غُیُر. (منتهی الارب ). بسیار غیرت کننده و رشک برنده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رشکناک . رشگن . رشک بر. حسود: روزگار غیور بر کریمه برّ و احسان به منافست برخاست . (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 449).
    از آن کم میرسد هر جان بدین جشن
    که ره بس دور و جانان بس غیور است .

    عطار.

    غیلان
    ج ِ غول . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به غول شود.
    -غیلان ُالْوَغی ; سپاهیان دلیر و شجاع . (ناظم الاطباء)
    غیمناک
    باغیم . دارای ابر و میغ. ابرناک . رجوع به غیم شود.
    غیوران
    ج ِ غیور (بعلامت جمع فارسی ). رجوع به غیور شود.
  • کنایه از سالکان و اهل سلوک است . (برهان قاطع) (آنندراج ). رجوع به سالک شود.
  • غیلان السمرقندی
    یکی از کبار مشایخ که در معارف صاحب سخن بود و با جنید صحبت داشت و از او طریقت گرفته بود. از سخنان اوست : عارف از حقبه حق نگردد، عالم از دلیل به حق، و صاحب وجد از هردو مستغنی است . (از نفحات الانس جامی چ 1336 ص 141).
    غیمومة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی غیمومة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    غیوران شب
    کنایه از شب بیداران . (انجمن آرا). کنایه از شب بیداران و شبخیزان است . (برهان قاطع) (آنندراج ). رجوع به غیور شب و مجموعه مترادفات ص 221 شود.
    غیلان المقری
    ابوضمره . تابعی است . رجوع به ابوضمره شود.
    غیور کرمانی
    شاعر عهد صفوی . نام او میرزا حسن و از اعیان کرمان بود. در مثنوی مهارت داشت . مدتی به وزارت گرجستان منصوب شد و در تفلیس بسر برد، پس از آن به اصفهان آمد. این اشعار از اوست :
    خار این گلزار بودن گلستان سازد مرا
    با زمین هموار بودن آسمان سازد مرا.
    به کار خویش چو نرگس همی نه حیرانم
    ازاینکه راست قلم دیده است دورانم .
    قدم حسنت اگر رنجه نگردد دیگر
    خانه را آینه بهر که صفا خواهد داد؟
    بر سراپای وجود خود خط باطل مکش
    در ریاض زندگی چون سرو بیحاصل مباش .

    (از تذکره حزین ص 82).

    غیلان الموسوس
    جامی در نفحات الانس آرد او را غیلان المجنون نیز میگفتند. از متقدمان مشایخ عراق بود و در خرابه ها زندگی میکردو با کس نمی آمیخت و از کس چیزی نمی پذیرفت و کس نمی دید که او چه میخورد. محمدبن السمین گویند: غیلان را در ویرانه های کوفه دیدم ، از او پرسیدم که بنده از خطرغفلت کی رهد؟ گفت : آنگاه که بدانچه وی را فرموده اندمشغول و از آنچه نهی کرده اند غافل باشد و در حساب با نفس خود باشد. (از نفحات الانس جامی چ 1336 ص 141).
    غیمی
    مونث غَیمان . (منتهی الارب )(اقرب الموارد) (تاج العروس ). رجوع به غَیمان شود.
    غیوری
    غیور بودن . غیرت داشتن . تعصب در حفظ عرض و شرف و ناموس . رجوع به غیرت شود: من از صفت غیوری حضرت خواجه قوی میترسیدم . (انیس الطالبین ص 76).