عاسر
شترماده دم برداشته دونده . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
عادت
عادة. فارسیان به معنی رسم و آئین نیز استعمال کنند و با لفظ گردانیدن ، نهادن ، برداشتن ، کردن ،دادن و گرفتن مستعمل نمایند. (آنندراج ):
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چه بنگری به ظلیم .
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی ).
عادیة
سخت دونده (شتر)؛ ج . عوادی ....
عارضی
نسبت است به عارض ، مقابل اصلی ، چنانکه گویند سکون عارضی ، حرکت عارضی ، حوادث و آفات عارضی و آنچه لاحق شود به چیزی . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
عارورة
="line-height: 25px;">
متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی عارورة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.
برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
عاسف
ناقة عاسف ; شتر ماده طاعون زده که به مرگ نزدیک شده باشد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
عادانیون
به یونانی نباتی است که خار آن شبیه به سوزن است .
عاذٍ
مکان عاذٍ; یعنی مکانی که دور از آب است . (منتهی الارب ).
عارضین
تثنیه عارض (در حالت نصبی و جری ). رجوع به عارض شود:
همه شکرلب و بادام چشم و پسته دهان
بنفشه زلف و سیمین عارضین و گل رخسار.
امیرمعزی .
عارة
="line-height: 25px;">
متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی عارة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.
برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
عاسل
انگبین گیرنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
نیزه سخت لرزان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). مرد نیک و صالح . ج ، عُسُل . مرد ستوده کردار و نیک عمل که بدان ستایش و ذکر اورا بیارایند و مانند انگبین شیرین گردانند. (اِ) گرگ. ج ، عُسًّل . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
عادت پذیر
خوی پذیرنده . آنکه از کسی یا چیزی عادت پذیرد. آنکه خوی دیگری را قبول کند:
کجا چون طبع مردم خوی گیر است
ز هر کس آدمی عادت پذیر است .
عطار.
عاذب
آنکه میان او و آسمان چیزی حائل نباشد.
بازمانده از خوردن از شدت تشنگی . ستور ایستاده که آب و علف نخورد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
عارف
دانا و شناسنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
(اصطلاح عرفانی ) آنکه خدا او را بمرتبت شهود ذات و اسماء و صفات خود رسانیده باشد و این مقام بطریق حال و مکاشفه بر او ظاهر شده باشد نه بمجرد علم و معرفت حال . جنید گوید: عارف کسی است که حق از سر او گویا و خود ساکت باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 997). ابوتراب نخشبی گوید: عارف کسی است که چیزی او را مکدر نگرداند و گفته شده است که عارف کسی است که از وجود مجازی خویش محو و فانی گشته باشد. (شرح کلمات باباطاهر ص 50) (لمع صص 35 - 39). و گفته شده است که عارف کسی است که عبادت حق را از آن جهت انجام میدهد که او را مستحق عبادت میداند نه از جهت امید ثواب و خوف از عقاب . (مصباح الهدایة ص 85). و گفته شده است که عارف کسی است که دنیا بر اوتنگ باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 997):
عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ
نه چو زنبور کزو شورش وغوغا شنوند.
خاقانی .
عاری
برهنه . ج ، عُراة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). رجل عاری الاشاجع; مردی که گوشت ندارد. (مهذب الاسماء). کسی که به بیماری «عروا» مبتلا شود. (اقرب الموارد).
مبرا و بی مو. صاف .معاف . ساده . نادان . (ناظم الاطباء). جوینده و آهنگکننده احسان از کسی . امر عارض شونده . نازل شونده . (اقرب الموارد).
عادت داشتن
خو گرفتن به چیزی: چنان دانم که بسیار خوردن عادت داری . (گلستان ).
عاذر
مرد عذرخواه . (منتهی الارب ).
(اِ) رگ خون استحاضه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نشان خستگی و پلیدی . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء).
عارف آباد
دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومه شهرستان کاشمر. واقع در 68 هزارگزی جنوب خاوری کاشمر جلگه و هوای آن معتدل است . 974 تن سکنه دارد، آب آن از قنات و محصول آن غلات ، باغات انگور، زیره و پنبه است . اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
عاریات
ج ِ عاریة. (ناظم الاطباء).
عاسم
رنج و سختی رساننده بر عیال . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زحمت کشنده جهت عیال بود. (اقرب الموارد).
مرد طامع. (منتهی الارب ) (معجم البلدان ج 6 ص 95).