عائب
عیب کننده .
شیر خفته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). الخاثر من اللبن . (اقرب الموارد).
عائف
فالگوی به مرغان و جز آن . (منتهی الارب )(آنندراج ). آنکه بمرغان کهانت کند. (از اقرب الموارد).
ناپسند دارنده طعام و شراب و جز آن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و در حدیث ابن سیرین است : ان شریحا کان عائفا; یعنی صادق حدس بود نه آنکه در عیافت کار مردم جاهلیت میکرد. (از تاج العروس ).
عاثور
جای هلاک . گویند: وقع فی عاثور شر و عافور شر. (منتهی الارب ). المهلکة من الارضین . (اقرب الموارد).
بدی . (منتهی الارب ). شر. (اقرب الموارد). گوی که جهت شکار شیر و جز آن کنند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گو و مانند آن که آماده شود تاکسی در آن افتد. و آن فاعول است از عثار. (اقرب الموارد). آنچه بدان لغزند. (اقرب الموارد). چاه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
عاجن
ناقه ای که بچه در شکمش قرار نگیرد.
پیری که از ضعف تکیه بر زمین کرده برخیزد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
عائث
شیر بیشه . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
عائق
بازدارنده از هر چیزی .
آنکه مردم را از امور بازدارد و بر تاخیر برانگیزد و تاخیر نماید. ج ، عُوًّق. (منتهی الارب ). اصطلاح فیزیکی ، جسمی را گویند که حرارت یا الکتریسته در آن بخوبی منتشر نشود و جسمی که ماوراء آن قرار گرفته محفوظ از الکتریسته یا حرارت باشد.
عابری
منسوب به عابِر. رجوع به عابر شود.
عاج
طریق عاج ; راه پر از روندگان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
عائج
ایستاده . (منتهی الارب ).
عابس
ترشروی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
(اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
عاجز
سست و ناتوان . ج ، عواجز و عجزة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). درمانده . ج ، عاجزون . (مهذب الاسماء):
روستائی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
دقیقی .
عاجی
چیزی که از عاج ساخته شده باشد. (آنندراج ). چیزها که از عاج سازند. رجوع به عاج شود.
عاد
مردم . یقال : ماادری ای عاد هو; ای ای ّ الناس ; یعنی ندانم که چه مردست او. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء).
عادیات
سوره صدمین از قرآن است و آن یازده آیه است پس از سوره زلزله و پیش از قارعه .
عارض لشکر
آنکه سپاه را عرض دهد. رجوع به عارض شود.
عارن
شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
عاس
شبگردنده گرد شهر. (منتهی الارب ). پاسبان . ج ، عَسَس و عَسیس . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
عادات
ج ِ عادة. رجوع به عادت و عادة شود:
در این دخمه خفته ست شداد و عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد.
نظامی .
عادیان
کسانی که منسوب به قوم عاد بودند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ): و قصه جالوت چنان بود که وی مردی بود از فرزندان عمالقه و از جمله عادیان . (قصص الانبیاء ص 145). رجوع به عاد شود.
عارضة
1 ـ مؤنث عارض . 2 ـ پیشامد، حادثه . 3 ـ بیماری ، مرض . ج . عوارض ....