جستجو

سابان
پادشاهزاده سابان از سرداران دواخان بن براق (از امرای اولوس جغتای ) است و بسال 696 در حمله دوا به کوسویه و فوشنج همراه او بوده است . و نیز از سرکردگان سپاه امیر نوروز بوده است . رجوع به تاریخنامه هرات ص 409 و 423 شود.
سائحات
ج ِ سائحة. رجوع به سائحة شود.
  • زنان روزه دار. (غیاث ) (آنندراج ).
  • سائل به کف
    در تداول فارسی زبانان به تخفیف «فاء» رائج است : گدائی که از تنگدستی کاسه گدائی هم نداشته باشد. (آنندراج ). گدا. دریوزه گر:
    ای یافته افلاک ز مهر تو شرف
    خورشید و مه از تو سائلانند بکف
    جز دفع اعادی تو منظورم نیست
    نومید نسازیم تو یا شاه نجف !

    زکی ندیم (از آنندراج ).

    سائین
    دهی است از دهستان کورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل و در 31 هزارگزی جنوب اردبیل واقع است و تاشوسه اردبیل 18 هزارگز فاصله دارد. منطقه ای کوهستانی است و هوای آن معتدل است . 751 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رود سائین است . محصول غلات دارد و شغل اهالی آن زراعت و گله داری و صنایع دستی و قالی بافی است . راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
    سابانسیه
    فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد علیهما السلام . (ابن الندیم ).
    سائحه
    تانیث سائح . رجوع به سائح شود.
    سائلون
    ج ِ سائل ، در حالت رفعی . رجوع به سائل شود.
    سائین در
    دهی است جزء دهستان کوهپایه بخش آبیک شهرستان قزوین و در 22 هزارگزی شمال باختر آبیک واقع است . این ده کوهستانی و سردسیر و دارای 107 تن سکنه است . چشمه سارهائی دارد و محصول آن غله و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است و عده ای نیزبرای کار به تهران و تنکابن میروند و باز میگردند. راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
    سابانه
    رودی است درامریکای مرکزی در تنگه پاناما و جمهوری کلمبیا که از شمال به جنوب جریان دارد و بخلیج داریان می ریزد. مد دریا در مصب این رودخانه تاسی هزارگز ببالا اثر میکند و در آن حال عرض رودخانه به چهار هزار گز میرسد.
    سائد
    مهتر یا کمتر از آن . ج ، سادة. سیائد. (منتهی الارب ) (شرح قاموس ) (قطر المحیط). یقال هو سیّد قومه و اذا اخبرت انّه قلیل یکون سیّد قلت : هو سائد قومه . (منتهی الارب ).
    سائله
    تانیث سائل . رجوع به سائل شود.
  • (اِ) سپیدی پیشانی و قصبه بینی که به اعتدال باشد. (منتهی الارب ).
  • سپیدی که تا نرمه بینی رسیده باشد و آن را نیز سپید گردانیده باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج ).
    -صاحب نفس سائله ; جانداری که چون سر او را ببرند خون از رگهای آن بجهد. مقابل حشرات ، ماهیها.
    -نفس سائله (اصطلاح فقهی ) ; خون جهنده .
  • سائین قلعه
    رجوع به صائین قلعه شود.
    سابتاژ
    ماخوذ از فرانسه ، ضایع کردن افزار و مصالح کار و غیره بعمد و خرابکاری کارگران و ضایع کردن موادی که به آنها سپرده شده یا مصنوعاتی که میسازند.
    سائر
    رونده . روان . جاری . سیرکننده . سایر:
    نه هیچ ساکن و جنبان در او مگر انجم
    نه هیچ طائر و سائر در او مگر صرصر.

    (سندبادنامه ص 255).

    سائلی
    از شعرای پارسی گوی مقیم آسیای صغیر است . او راست : تاریخ آل عثمان منظوماً به فارسی ، و دیوانی فارسی بنام سلطان سلیمان بن سلیم (974 - 926 ه' . ق.) که به این بیت شروع میشود:
    بسم اللّه الرحمن الرحیم
    هست عصای سر دست کلیم .

    (کشف الظنون ).

    سائین کلایه
    رجوع به صائین کلایه شود.
    سابح
    شناور. شناگر. مرد شناکننده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آشناگر. آشناور. شناوبر.آب ورز. آب باز. ج ، سابحون ، سُبّاح ، سبحا:
    آن سکون سابح اندر آشنا
    به ز جهد اعجمی با دست و پا.

    (مثنوی ).

    سابحات
    ج ِ سابحة. رجوع به سابحة شود.
  • کشتیها. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
  • ارواح مومنان . (اقرب الموارد).ارواح مومنان که به آسانی بیرون کرده شوند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ارواح المومنین تخرج بسهولت . (تاج العروس ).
  • ستارگان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
  • فرشتگان که میان زمین و آسمان تسبیح کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
  • سابغة
    ="line-height: 25px;"> متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی سابغة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.

    برای جستجوی بهتر:
    - در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
    - در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
    - در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
    سابقه سالار
    سرلشکر. (شرفنامه منیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (شمس اللغات ). پیشرو لشکر بزرگ کاروان نظامی .(فرهنگ خطی کتابخانه مولف ). مقدمه و امیر کاروان و پیشرو قافله . (شمس اللغات ). امیر کاروان . (شرفنامه منیری ). قافله باشی . (برهان قاطع) (آنندراج ). سردار. (غیاث اللغات ). کاروان سالار. قافله سالار.
  • سرآغاز. اول الاولین . (گنجینه گنجوی ):
    سابقه سالار جهان قدم
    مرسله پیوند گلوی قلم .

    نظامی (مخزن الاسرار ص 2).