جستجو

زاده زنا
زنازاده . حرام زاده . (ناظم الاطباء). و رجوع به زاده و زنازاده شود.
زاذویه
زاذی . پاذگوسپان شمال آذربایجان است و انوشروان (خسرو اول ) نامه ای بدو نوشته است و طبری آن نامه را آورده است . (ایران در زمان ساسانیان ص 387). و رجوع به تاریخ طبری چ نلدکه ج ص 892 و زادی در لغت نامه شود.
زادخو
مخفف زادخوست که بمعنی پیر فرتوت باشد. (آنندراج ). پیر سالخورده . (شرفنامه منیری ) (آنندراج ). و رجوع به زادخور و زادخوست شود.
زادگی
حالت و کیفیت زاده (زاییده ). زاییدگی . ولادت . تولد.و در ترکیبات آید چون : مردم زادگی . کیان زادگی . آقازادگی ، حرام زادگی . حلال زادگی . رجوع به این ترکیبات و زاد و زادن شود.
  • مخفف آزادگی:
    آنکه در بستان و باغ زادگی و آزادگیست
    سوسن آزاده و آزاده سرو سرفراز.

    سوزنی .

  • زادوس
    ستاره ای که بتازی عطارد گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به زائوس و زادوش شود.
    زاده سگ
    فرزند سگ. بچه سگ و بجای دشنام آید:
    هر زمان از نفغ تو ای زاده سگ بترکم
    تا شنیدم من که از من می نهی شعر و نوا.

    عسجدی (دیوان چ طاهری ص 14).

    زاذی
    از بزرگان ایران در اواخر عهد ساسانی است . طبری آرد: پس از کشته شدن فیروزبن مهران بخشش نواده کسری ) زاذی که از بزرگان بود به نصیبین (در مغرب ) شتافت و فرخزاد (یکی از نواده های کسری ) را که از هنگام کودکی که شیرویه برادران خود را میکشت ، بدست زاذی در آنجا در قلعه ای بنام حصن الحجاره (قلعه سنگی ) پنهان شده بود، به طیسبون برد و فرمانروائی اورا استوار ساخت . (تاریخ طبری چ نلدکه ج 2 ص 1066).
    زادخواست
    زادخوست . (ناظم الاطباء). رجوع به زادخوست شود.
    زاد مرد
    مخفف آزاد مرد است که جوانمرد و کریم و صاحب همت باشد. (برهان قاطع). و رجوع به آنندراج وفرهنگ شعوری و زاد در همین لغت نامه شود:
    زاد مردی چاشتگاهی دررسید.

    مولوی .

    زادوش
    عطارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به زادوس شود.
    زاده شدن
    متولد شدن . بوجود آمدن . رجوع به زاده و زادن شود.
    زاذیک
    یکی از قریه های اُستوا از متعلقات نیشابور. (از معجم البلدان ).
    زادخور
    بمنی زادخوست که پیر سالخورده و فرتوت باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ).
  • پیر سال خورد. (جهانگیری ). و رجوع به زادخورد و زادخوست شود.
  • زادمهر
    مغنیه مشهور و او را با محمدبن حسن بن جمهور کاتب قمی نوادری است . (معجم الادباء یاقوت ج 6 ص 498).
    زاده شش روزه
    کنایه از جهان و مخلوقات است . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). هر دو جهان و آنچه مخلوقات است . (شرفنامه منیری ). کنایه از، خلق عالم چرا که از تحت الثری تا عرش در شش روز حقتعالی پیدا کرده است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کنایه از مخلوقات است . (انجمن آرای ناصری ).
    زار
    ناله شیر. (آنندراج ). و رجوع به زارّ و زار شود.
  • فارسیان بمعنی مطلق ناله استعمال کنند. (آنندراج ).
  • ناله اندوه زدگان با سوز و درد و دم سرد. (شرفنامه منیری ). گریه کردن بشدت و سوز. (برهان قاطع). زار ناله حزین و به آواز حزین و میتوان گفت زار در فارسی بمعنی ناله نیست بلکه بمعنی عجز و اندوه است . (آنندراج ).
  • (ص ) اندوه و بمعنی عجز و اندوه صفت ناله و گریه واقع میشود. (آنندراج ):
    ناله زار دوستان شنود
    نغمه زیر ناشنوده هنوز.

    خاقانی .

  • زارخور
    طفلی را گویند که اندک خورد و فربه نشود و بنالد. (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ). رجوع به زاخوست ، زاخوستی و زاخوست شدن شود.
    زارکش کردن
    شکنجه دادن کسی را تا بدان کشته شود. بزجر و سختی کشتن .
    زار و وار
    در غایت بیچارگی . در نهایت بدحالی . (فرهنگ کلمات و مصطلحات راحة الصدور راوندی چ محمد اقبال ص 503): من بنیزه سر مار در زمین دوزم تا مرغ ، راه هوا بردارد و مار را بزار و وار بگذارد. (راحة الصدور راوندی چ اقبال ص 422). و آن مدبر خاکسار علم نگوسار، بزار و وار زنده بر دار باد و بسطت ملکش از وطات لشکر و سطوت حشم و حشر غیاث الدین خراب . (راحة الصدور راوندی چ اقبال ص 221). و رجوع به زاروار شود.
    زارینوئیه
    ده کوچکی است از دهستان حصن بخش زرند شهرستان کرمان . در 60هزارگزی جنوب باختری زرند و 16هزارگزی جنوب راه مالرو زرند به بافق. دارای ده تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ج 8).