داجیک
صورتی از تاجیک ، تازیک ، تازی و مراد از آن اعراب و کشور آنان است . (ایران باستان ج 3 ص 2592 و 2596). اما این قول براساسی نیست و تاجیک ایرانی تبار فارسی زبان است . مقابل ترک .
داخج
چیزی شبیه به پشم و مایل بسبزی و پرشاخ که بر شاخه درخت جنگلی متکون میشود و بزبان تنکابنی این نام دارد. (انجمن آرا) (آنندراج ). سبزی و پشمها که در جنگل ها بشاخه ها و سنگها سبز میشود. خزه .
داخول
داخُل که درگاه پادشاهان باشد. (برهان ). دارافزاین که بر در سلاطین از چوب و سنگ بود. (شرفنامه ). دکان .دکه و سکوئی که بر درگاه اکابر سلاطین بجهت نشستن سازند. (برهان ). درگاه و صفه که بر در سلاطین از چوب و سنگ سازند برای نشستن .
علامتی که صیادان در صحرا نزدیک بدام نصب کنند تا صید از آن بترسد و بجانب دام راهی شود. (برهان ). علامتی که بر اطراف زراعت سازند بجهت منع وحوش و طیور. (برهان ). مترسک . مترس . چیزی که در کشتزارها برای رمیدن مرغان سازند. داحول . داهول .
دادبخش
عدالت بخش . بخشنده عدل:
بنام بزرگ ایزد دادبخش
که ما را ز هر دانش اوداد بخش .
نظامی .
داتورین
ماده سمی از داتوره و آن مخدری است قوی .
داچ
از اقوام اروپای قدیم ساکن حدود رومانی . اما اصل و نسب آنان بدرستی معلوم نیست . بمناسبت مشابهت میان نام این قوم و نام (دچ ) که نام اصلی مردم آلمان است ، احتمال مناسبتی میان این دو میدهند. (قاموس الاعلام ترکی ). رجوع به داچیا شود.
داخر
خوار. ذلیل . صاغر. (منتهی الارب ). مهان . ج ، داخرون . (مهذب الاسماء).
داخیدن
از هم جدا کردن . (برهان ). پشم و پنبه از هم جدا کردن . پراکنده کردن . (انجمن آرا).
نظر بر چیزی افکندن . دیده ور شدن . (برهان ).
دادبخشی
عمل دادبخش:
ستمدیده را دادبخشی کنم
شب تیرگان را درخشی کنم .
نظامی .
داتون
بیخ حب السلاطین . (الفاظ الادویه ).
داخرجین
دهی جزءدهستان خرقان بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 24000گزی شمال آوج و 6000گزی راه عمومی . معتدل و دارای 427تن سکنه . آب آن از رودخانه خررود و چمن قمشلو. محصول آنجا غلات و سیب زمینی و نخود و مختصر باغات . شغل اهالی آنجا زراعت و قالی و جاجیم بافی و راه آن مالروست و ماشین میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
داد
; فریادش بلند شدن از دست ... بستوه آمدن از، زلّه شدن از.
-بداد آوردن ; زلّه کردن . ستوه کردن . بفریاد آوردن .
-بداد رسیدن ; رفع ظلم کردن . کمک کردن .یاری دادن .
(پسوند) مزید موخری است اسامی پاره ای امکنه را چون : بغداد. فرنداد. خداداد. خنداد. برداد. و این در فرس هخامنشی و اوستا اسم مفعولی است (دات atad) به معنی دادن و آفریدن و بخشیدن (از ریشه دا). مزید موخری است اسامی اشخاصی را از همان اسم مفعول مذکور در معنی قبل : مهرداد. تیرداد. خداداد. پیشداد. ونداد (ونداد هرمز). مزید موخری است اسامی را و آن از «تات » اوستائی مبدل است که جداگانه معنی ندارد و جزئی (پساوندی ) است که به انجام برخی از واژه های مجردو مونث می پیوندد چون : خرداد و امرداد. و ارشتاد (ارشتات = راستی ) دروتاد (دروتات ) (= درستی ) اوپرتاد (اوپرتات ) (=برتری ) (فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 57 و 58).
داتیس
نام سرداری از مردم ماد و از سرداران داریوش بزرگ. وی از جانب این پادشاه در معیت ارتافرن پسر ارتافرن مامور جنگ با اهالی ارتری و آتن گردید و در جدال ماراتن (490 ق.م .) نیز که منجر به عقب نشینی ایرانیان گشت داخل بود. هرودوت گوید: داتیس در می کُن هنگامی که بطرف آسیا میرفت خوابی دید که کس نداند چه بود، ولی صبح تفتیشی در کشتیها کرد و هیکل مطلای آپلن (خدای یونانی ) را در یکی از کشتیهای فنیقی یافت و معلوم کرد که یکی از سپاهیان آن را از معبد دلیوم که متعلق به تبی هاست و در کنار دریا و مقابل کالسیس واقع است ربوده . بعد داتیس سوار کشتی خود شد و به دلس رفت و مجسمه را در معبد این جزیره گذارد و تقاضا کرد که آن را به دلیوم تبی برسانند. این تقاضا انجام نشد اما بیست سال بعد اهالی تب بگفته غیب گویی به دلس رفتند و مجسمه خود را بردند. این حکایت میرساند که داتیس بنا به عقیده خود و یا بحکم داریوش مقدسات ملل را محترم میداشته است . و نیز رجوع به ایران باستان ج 1صص 668 - 680 و ج 3 ص 2658 و قاموس الاعلام ترکی شود.
داچیا
نام قدیم خطه بزرگی از اروپا و حدود آن از جنوب نهر طونه و از مشرق دریای سیاه و نهر دنیستر و از شمال به کوههای کاراپات و از مغرب به نهر تیس محدود و محاط است . وضع قدیم این خطه معلوم نیست . در قرن دوم میلادی تراژان سردار رومی با مردم داچیا جنگیده است و آنان را مغلوب کرده .در دولت روم داچیا ایالتی جداگانه بود و بعد اورلیوس در جنوب نهر طونه خطه ای را یعنی قسمتی از بلغارستان را این نام داد بعدها در دولت بیزانس بچند ایالت منقسم گشت . (از قاموس الاعلام ترکی ). رجوع به داچ شود.
داخرون
ج ِ داخر. (مهذب الاسماء).
دادآر
مخفف دادآور. دادآورنده . دادآرنده . رجوع به دادآور شود.
داد بردن
(... از کسی )، دادخواهی کردن از او نزد دیگری:
دل من بستدی چه دانم کرد
هم بخواجه برم ز دست تو داد.
فرخی .
داتیک
منسوب به دات ، داد، عدل یعنی قانونی و این شکل پهلوی نسبت به «داد» است ، «دادی ».
داح
بازیچه بچگان . (دهار).
نقشی است رنگین که بر لوح کشند برای مشغولی کودکان . دست برنجن تافته بابریشم . نوعی از بوی خوش . نقش و خطوط که بر گاو و غیر آن باشد. (منتهی الارب ). نقش و نگار.