حاج بابای طوسی
او راست : شرح عوامل (عوامل المائة، شیخ عبدالقاهر جرجانی عوامل متوفی بسال 471 ه' . ق.) و اعراب کافیه ابن الحاجب (متوفی در سال 646 ه' . ق.).
حاجت افتادن
لازم شدن . احتیاج پیدا کردن . نیاز آمدن . ضرورت یافتن: در جناح آنچه لشکر قوی تر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد می فرستد. (تاریخ بیهقی ). و به تقریر و ایضاح آن حاجت نیفتد.(کلیله و دمنه ). و اوساط مردمان را در سیاست ذات و خانه و تبع خویش بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه ). پادشاهان را در سیاست رعیت ... بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه ). و اگر مدت مقام دراز شود و بزیادتی حاجت افتد بازنمای . (کلیله و دمنه ). تا هر نفقه و مونت که بدان حاجت افتد تکفل کنی . (کلیله و دمنه ). بر درگاه ملک مهمات حادث شود که بزیردستان در کفایت آن حاجت افتد. (کلیله و دمنه ). و نیز شاید بود که کسی را برای فراغ اهل و فرزندان ... بجمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه ). مغفل را بسیم حاجت افتاد. (کلیله و دمنه ).
حاجر
نعت فاعلی از حجر. بازدارنده . مانع. حاجور.
گو آب باران . (مهذب الاسماء). لب مغاک وادی که آب از آن بیرون نرود. کنار وادی که آبرا نگاه دارد از روان شدن . ج ، حجران . زمین بلند که میان آن پست باشد. جائی که گیاه رمث روید و فراهم و گرد گردد.
حابر
(قسم خوردن ) شخصی قنیی که شوهریائیل قاتل سیسرا بود. و او ظاهراً از طائفه خود عزلت گزیده زندگانی بسر همی برد و صاحب جاه و رتبه بود و ذریه او را حابریان گویند. (قاموس کتاب مقدس ).
حاتم
کلاغ سیاه . زاغ سیاه .
زاغ سرخ پا و سرخ منقار که آن را غراب البین گویند. (منتهی الارب ). و آن زاغی سرخ پای و سرخ منقار و دانه خوار و حلال گوشت بود و عرب بانگ او را شوم گیرد و نشانه جدائی و فراق شمرد. و آن خردتر و کشیده اندام تر از کلاغ است و نوک و پای او به رنگ مرجان باشد در سرخی و خوشرنگی وشفّافی . داور. قاضی . حاکم . ج ، حُتوم .
حاجبان
جمع فارسی حاجب .
این کلمه در تاریخ بیهقی بسیار آمده است: «خواجه و حاجبان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت برسیدند ببغداد... حاجبان او را به پیش تخت بردند و بنشاندند و باز پس آمدند... حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده ... بامدادان در صفه بزرگ بار داد و حاجبان برسم میرفتند پیش ... و آنچه میانه بود سپاه سالار غازی و حاجبان را بخشید... غلامان را بوثاق آوردند... و سلطان ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره تر بود به وثاق فرستاد و آنچه نبایست بحاجبان و سرائیان بخشید... پس امیر سعید و امیر مودود بنشستند و بنوبت حاجبان و ندیمان با ایشان بخوان ... بار بگسست خواجه بزرگ را باز گرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلکاتکین و بکتغدی ... و دیگر روز که بارداد با دستار سپید و قبای سپید بود و همه اولیا وحشم و حاجبان با سپید آمدند... علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان در پیش ... حاجبان نیز باز گشتند قاید بانگ بر او زد و دست بقراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند... خواجه علی و حاجبان سوی بلخ فرستاد... حاجبان و مرتبه داران پیش ایشان ...». «بشربن مهدی و بزمش که حاجبان وی بودند پیش پسر بگذاشت ...» (ترجمه تاریخ یمینی ).
شد بجای حاجبان در پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت .
(مثنوی ).
حاجت برداشتن
عرض نیاز کردن . حاجت بردن . تمنا کردن: کیست که ... با لئیمان حاجت بردارد و خوار نشود. (کلیله و دمنه ).
حاجری
منسوب به حاجر، ابن خلکان گوید: «هذه النسبة الی حاجر و کانت بلدة بالحجازلم یبق منها سوی الآثار...» از کسانی که بدین نسبت معروف اند عیسی بن سنجربن بهرام ... آتی الذکر است . رجوع به وفیات الاعیان ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 436 شود.
حابس
نعت فاعلی از حبس . بازدارنده . حبس کننده .
محبوس . وبدین معنی در شعر حصین بن همام آمده است:
موالیکم مولی الولادة منهم
و مولی الیمین حابس قد تقسما.
-حابس العرق ; دارو که خوی بازدارد.
-حابس دم ; دارو که خون از جستن ودویدن بازدارد. دوا که خون ببندد. که خون را بند آرد. خون بُر.
حاتم آباد
نام محلی کنار راه قزوین و همدان میان دیان و گوریجان در341 هزارگزی طهران .
حاجب ازدی
محدث . و بقول ابن عیینه از سران اباضیه است و از ابی الشعثاء بصری و حسن و غیر از آن دو روایت کند و اسودبن شیبان از وی روایت آرد. ابن حبان گویدکه حاجب بسیارخطا کند تا آنجا که اگر در حدیثی منفرد بود بدان احتجاج نکنند و بخاری او را در زمره ضعفاء محدثین آردو حدیث «الحدث حدثان اشدهما حدث اللسان » را از طریقاو از ابن عباس روایت کنند و ابن عیینه گوید از حاجب ازدی که از سران اباضیه بود سماع دارم . رجوع شود به لسان المیزان عسقلانی چ حیدرآباد ج 2 ص 146 و 147.
حاجت بردن
عرض نیاز کردن . حاجت برداشتن . تمنا کردن سوال:
مبر حاجت بنزدیک ترشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی .
سعدی .
حاجز
نعت فاعلی از حجز، درآینده میان دو چیز (منتهی الارب ). میانجی .میانه . حائل . حاجب . مانع. عائق. دیوار. (دستوراللغة). فصل . حجاز. برزخ: و جَعل بین البحرین حاجزا. (قرآن 27/61). آنچه برای دفع آب بر پا شود، مایمسک الماء من شفة الوادی . (دستوراللغة). بازداشت . (دستوراللغة). (مجمل اللغة). ج ، حواجز.
لبه شمشیر. دهانه شمشیر. روثة. ستمکاره . (منتهی الارب ). ظالم . (اقرب الموارد). ج ، حَجَزَة:هم حَجزَة مسیطرون علی العجزة; ای ظلمة یتسلطون علی العاجزین . و نیز گفته میشود «انهم حجزة یذبون عن العجزة». حاجز. مانع. حائل . عائق. حاجب .
-حجاب حاجز ; دیافرغما. رجوع به حجاب حاجز شود.
حابس الجوز
گچ . جیر.و از آن گچ را حابس الجوز نامند که حفظ جوزالطیب از فساد و تباهی کند. (داود ضریر انطاکی ). جبس . جبسین .
حاتم بخشی
به تعییر و نکوهش ، عمل بسیار بخشیدن .
اسراف . تبذیر.
حاجت جای
بیت الخلا. حَش ّ. مبرز. (منتهی الارب ). ادب خانه . مبال .
حاج علیرضا
(قنات ....) از قنوات وقفی شهر تهران ، در سمت شمال ، مقدار آب آن 3 سنگ، مسافت مادرچاه تا شهر سه چهارم فرسنگ است .
حابس النفط
تبن (؟ ) سُمّی به لانه یحفظ دهن النفط من الصعود. (داود ضریر انطاکی ).