جادوخیال
کنایه از شاعر فصیح است . (آنندراج ). خیال باف . خیال پرداز. شاعری که درشعر خویش به تخیلات پردازد. رجوع به جادوخیالی شود.
جادونگاه
کنایه از معشوق. صاحب آنندراج آرد: جادونگاه و جادونفس و جادونظر و جادوصنم و جادوسخن از اسماء معشوق است .
جاربلجار
صاحب آنندراج آرد: جاربلجار در شمس بمعنی شکست و بست نوشته و تحقیق این است که چون لفظ جار در ترکی بمعنی ندا و آواز دادن است و لفظ بُل بضم موحده در ترکی بمعنی فراوان و بسیار، لهذا جاربُلجار بمعنی اندک طلب و بسیارطلب باشد یا آنکه بُلجار بالضم در ترکی بمعنی وعده نیز آمده و جار بمعنی ندا و آواز دادن پس جاربُلجار مجموع بمعنی طلب و وعده باشد. و رجوع به غیاث اللغات شود.
جادس
زمین بی عمارت و بی زراعت .
آثار محوشده . (منتهی الارب ). خون خشک . (اقرب الموارد). درشت از هر چیزی . (منتهی الارب ).
جادوخیالی
خیال بافی . خیال پردازی در شعر و سخن:
بر آنم که این پرده خالی کنم
در این پرده جادوخیالی کنم .
نظامی (از آنندراج ).
جاذب
کشنده .
برگرداننده چیزی از جای آن . (منتهی الارب ). رباینده . (آنندراج ). گیرا. گیرنده . آهنجنده:
زانکه جنسیّت عجائب جاذبی است
جاذب جنس است هرجا طالبی است .
مولوی .
جارجاریة
="line-height: 25px;">
متاسفانه نتیجه ای برای جستجوی جارجاریة در لغتنامه دهخدا یافته نشد.
برای جستجوی بهتر:
- در نوشتن املای کلمه خود بیشتر دقت کنید.
- در نوار جستجو بجای حروفی که نمیدانید از خط فاصله (-) استفاده کنید. مانند:( س-ر، یا سر-س-ان)
- در نوار جستجو می توانید ستاره (*) را برای تعداد نا معلومی از حروف بکار برید مانند: نمایشگ*، یا *وستان.
جادوخیز
کسی یا چیزی که جادو را برانگیزد. جادوگر:
آهوی تاتار را سازد اسیر
چشم جادوخیز و عنبرموی تو.
خاقانی .
جادوی کردن
سحر کردن . سحر. (ترجمان القرآن ). ساحری .
جارج نامه
نام کتاب منظومی است در تاریخ گشایش هند بدست انگلیسی ها. مولف آن ملافیروز پسر ملاکاوس شاعر فارسی زبان است که بسال 1246 ه' .ق. 1830 م . درگذشته است . (فرهنگ ایران باستان ص 26).
جادشت
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد واقع در 9هزارگزی جنوب خاور فیروزآباد کنار راه عمومی فیروزآباد به قیر و کارزین . این ده در جلگه واقع و هوای آن معتدل است و 613 تن سکنه دارد. آب آن از قنات ، محصول آن غلات ، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی ، جاجیم بافی و گلیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و رجوع به مرآت البلدان ج 4 ص 27 شود.
جادوزبان
کنایه از شاعر فصیح . (آنندراج ). چرب زبان . شیرین گفتار. رجوع به جادوزبانی شود.
جادوی کرده
مسحور. (دهار). سحرشده . آنکه او را سحر کرده اند.
جادع
برنده بینی .(منتهی الارب ). قاطع انف . (از اقرب الموارد).
بازداشت کننده . به زندان کننده . (منتهی الارب ).
جادوزبانی
صفت و کیفیت جادوزبان:
دلم را بزنهار زه برزدی
به جادوزبانی گره برزدی .
نظامی (از آنندراج ).
جاذری
نسبت است به جاذر، و نسبت است به سواد واسط یا فم الصلح که شش فرسنگ از آنجا فاصله دارد. (الانساب سمعانی ).
جارچیان
ج ِ جارچی . منصبی از مناصب دیوان در دوره صفویه . (تذکرة الملوک صص 14 - 15).
جادف
شتابنده و گام کوتاه زننده : ظبی جادِف ; آهوی گام کوتاه زننده و تیزرونده . ج ، جوادف . (منتهی الارب ).