تاب
توان . (برهان ). توانایی . (جهانگیری ) (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). طاقت . (فرهنگ اسدی ) (جهانگیری ) (انجمن آرا). قوت . (آنندراج ). تاو. (انجمن آرا) (آنندراج ). تیو. (انجمن آراء) (آنندراج ).
تحمل ، پایداری . قرار. آرام . صبر. شکیب . تاب آوردن و تاب بردن و تاب داشتن و تاب بودن کسی راو تاب گرفتن و تاب رفتن از، مستعمل است:
من بچه فرفورم و او باز سپید است
با باز کجا تاب برد بچه فرفور.
ابوشکور.
تاب افکندن
پیچ و گره انداختن ، چین و شکن دادن در ابروان و زلف و گیسو. رجوع به تاب شود.
موجب درد و رنج و آشفتگی شدن . بعذاب افکندن:
ز دریا بکنده در، آب افکنیم
سر جنگجویان بتاب افکنیم .
فردوسی .
تاب رفتن
در رنج و پیچ و تاب شدن .
-
در تاب رفتن ; به خود پیچیدن از درد:
در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد
آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد
خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت
خود را تهی زخون دل چندساله کرد.
؟
تآسی
غمخواری کردن یکدیگر را. تعزیت کردن بعضی بعض دیگر را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تائع
از تَوع یعنی مسکه یا فله بپاره نان برگیرنده . (از منتهی الارب ).
از تَیع بمعنی بیرون آمدن قی . (منتهی الارب ).
تاب آوردن
صبر. مصابرت . صابری . صبوری کردن . شکیبا بودن .
برخود هموار کردن . رجوع به تاب شود. تحمل کردن . طاقت آوردن:
تاب دغانیاورد قوت هیچ صفدری
گر تو بدین مشاهده حمله بری به لشکری .
سعدی .
تاب بازی
نوعی بازی باشد. رجوع به تاب شود.
تاب زخمه داشتن
مولف آنندراج گوید: لوطیان گویند فلان امروز تاب زخمه دارد; یعنی تاب حرکات جماع دارد. زخمه حرکت جماع و آنرا دگنک به دال مهمله نیز گویند. (آنندراج ).
تآشیر
ج ِ تاشیر. چیزی که بدان ملخ میگزد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به تاشیر شود.
تائق
از تَوق، آرزومند. شایق. (غیاث ). تواق. (منتهی الارب ). مشتاق. شیق.
تابا
به لغت زند و پازند طلا را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). هزوارش زر (طلا)، ذهبه است همریشه ذهب عربی . (از حاشیه برهان قاطع چ معین ).
تاب برداشتن
پیچیدن چوب یا تخته تر پس از خشک شدن .
تاب برداشتن چشم ; کژ شدن چشم .
تاب زن
مولف انجمن آرا گوید: بمعنی سیخ کباب نوشته اند، ظن غالب مولف آن است که باب زن در اصل لغت تاب زن بوده و به تصحیف باب زن شده چه باب زن با سیخ کباب و آتش مناسبتی ندارد و تاب زن به این معنی انسب است . زیرا که تاب چنانکه گذشت بمعنی آتش و فروغ و گرمی و روشنی و تف و تاب مترادفند و دیگر تاب مرادف پیچ و چرخ و گردش است و بهمه این معانی تاب زن با سیخ کباب انسب است چنانکه آب زن بمعنی ظرفی مسین که آب و دوا در آن ریزند و بیمار را در آن نشانند - انتهی . و رجوع به آنندراج و رجوع به باب زن شود.
تآصر
تجاور. همسایگی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
تابارکا
جزیره ای است در شمال تونس با 800 تن سکنه .
تاب بردن
برآمدن با کسی یا چیزی . مقاومت توانستن با کسی یا چیزی:
با باز کجا تاب برد بچه فرفور؟
ابوشکور.
تابستان
از تاب و ستان (پسوند) بمعنی زمان تابش و فصل گرما، یکی از چهار فصل سال بین بهار و پائیز. (نقل از حاشیه برهان چ معین ). هر گاه که آفتاب به اول سرطان رسد تا باول میزان تابستان باشد. (ذخیره خوارزمشاهی ). موسم گرما را گویند. (آنندراج ). سپید بر. (برهان ). صیف . (منتهی الارب ) (دهار). صیفه . (منتهی الارب ): امیر دیدار با قدرخان کرد و تابستان بغزنین باز آمد. (تاریخ بیهقی ). اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد. (تاریخ بیهقی ). قیظ; تابستان جایی مقام کردن . (دهار) تصیف ; تابستان بجایی اقامت نمودن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). قیظ; گرمای تابستان و آن از طلوع ثریا تا طلوع سهیل است . (منتهی الارب ).
تآطر
تَاَطٌّرخم گردیدن و کج شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
خود را در بند داشتن . خانه نشین شدن زن و ناکدخدا ماندن زن در خانه پدر و مادرخود تا مدتی . (منتهی الارب ). رجوع به تَاءَطٌّر شود.
تااکه
نام یکی از بنادر قدیم ایران در خلیج فارس . (ایران باستان ص 1509).
تابارن
مشهور به انتوان ژیرار شارلاتان فرانسوی در پاریس متولد گردید و مثل اعلای مسخرگان عصر خویش (1584 - 1626 م .) بود.