جستجو

بیشمار
1 ـ بی حساب ، بی اندازه . 2 ـ بسیار زیاد.
به مجرد
در حال ، بلافاصله .
بوروکراسی
دیوانسالاری ؛ حکومت سازمان های اداری بر جامعه .
بی اندام
نامتناسب ، ناموزون .
بی نمک
(از: بی + نمک ) بدون نمک . (ناظم الاطباء). طعامی که نمک ندارد یا نمک کم دارد. (یادداشت مولف ). آنچه نمک ندارد:
بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک
ناخورده دست شسته از این بی نمک ابا.

خاقانی .

به هم برآمدن
1 ـ دلتنگ شدن ،اندوهگین گشتن . 2 ـ خشمگین شدن .
بی انصاف
1 ـ آن که از راه عدالت منحرف گردد. 2 ـ ظالم ، ستمکار، بیدادگر.
بی هوده
= بیهده :1 ـ باطل . 2 ـ بی ـ ثمر، بی فایده . 3 ـ بی معنی ، پوچ ، یاوه .
بیعت شکستن
نقض کردن بیعت . برگشتن از بیعت:
از ملکان ، عهد تو هرکه شکست از نخست
مذهب باطل گرفت بیعت داور شکست .

انوری .

به هم خوردن
1 ـ برخورد کردن . 2 ـ انحلال یک حزب یا گروه ... 3 ـ بد ـ حال شدن .
بی انضباط
1 ـ آن که در هیچ چیز نظم ندارد. 2 ـ بی عصمت ، بی تربیت ، بی نظم .
بی هوش
1 ـ کندذهن ، کندفهم . 2 ـ آن که طبیعتاً یا با داروی بیهوشی ، حواس خود را از دست داده باشد و درد را احساس نکند.
بیفتک
قطعه ای نازک از گوشت راسته گاوکه آنرا بروغن برشته کنند. (از فرهنگ فارسی معین ).
به هم زدن
1 ـ خراب کردن . 2 ـ باطل کردن . 3 ـ منحل کردن . 4 ـ آمیختن . 5 ـ دوستی را با کسی قطع کردن .
بی باک
بی ترس و بیم . دلاور متهور بی ترس باشد. (از آنندراج ) (انجمن آرا). بی ترس و بیم باشد، چه باک بمعنی ترس و بیم هم آمده است و کنایه از شجاع و دلاور وصاحب تهور باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء):
بگو آن دو بی شرم بی باک را
دو بیدادگر مهر ناپاک را.

فردوسی .

بی هوشی
1 ـ بی هوش بودن . 2 ـ بی فراستی ، بی ادراکی . ؛ داروی ~دارویی که به واسطه آن شخصی را بی هوش کنند.
بها آوردن
ارزش داشتن .
بوفالو
جانوری است پستاندار از تیره گاوان و دسته جفت سمان با شاخ های هلالی .
بی بضاعت
تهیدست ، کم سرمایه .
بیات اصفهان
یکی از گوشه ـ های همایون .