جستجو

آتن
ج ِ اَتان .
آتش پیکر
مجازاً، شیطان و جن .
آتش زا
که آتش تولید کند.
آتش فشانی
فعل آتش فشان .
آتش موسی
آتشی که بر موسی علیه السلام تجلی کرد. آتش طور:
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته توحید بشنوی .

حافظ.

آتو
(از: آ، به + تو، همه ) رنگی یا صورتی معلوم از اوراق گنجفه وآس و مانند آن که با قراردادی از رنگهای دیگر برد.
آتشت
نام محلی میان قلعه مندیش و کوهتیز به نزدیک ی کوژ.
آتش زاد
که از آتش زاده است .
آتشک
کرمکی خرد که بشب چون چراغ تابد و آن را شب چراغ و شب چراغک و شب تاب و چراغله نیز گویند و به عربی یراعه و ولدالزنا خوانند.
  • برق. آدرخش .
  • آبله فرنگ. نار افرنجیه . ارمنی دانه . کوفت . سیفیلیس . آتشک فرنگ.
  • آتش ناک
    آتشین:
    با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
    آه آتشناک و سوزسینه شبگیر ما؟

    حافظ.

    آتور
    آثور. بعقیده مصریان قدیم نام رب النوع دریا و زوجه یا خواهر «فتا» رب النوع آتش .
    آتش تاب
    گلخنی . تون تاب .
    آتش زبان
    تیز و تند زبان:
    سعدی آتش زبانم وز غمت سوزان چو شمع
    با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست .

    سعدی .

    آتش کار
    آنکه در شغل و پیشه خویش مباشرت با آتش دارد همچون گلخنی و مطبخی و آهنگر و مانند آن .
  • مجازاً، خشمگین و شتاب زده و بدکار. (برهان ).
  • آتش نشان
    کارگری که مامور اطفاء و فرونشاندن آتش است .
    آتون
    کدبانویی که دخترکان را تعلیم خواندن و دوختن دهد. معلمه .
  • مشیمه . زهدان . بچه دان .
  • آتش تاو
    آتش تاب .
    آتش زدن
    آتش اندرزدن . سوزانیدن:
    بفرمود تا آتش اندرزدند
    همه شهر توران بهم برزدند.

    فردوسی .

    آتش کاری
    فعل و عمل آتش کار.
    آتش نشاندن
    کشتن آتش و اطفاء آن: آتش نشاندن و اخگر گذاشتن کار خردمندان نیست . (گلستان ).