آتل
نام رودیست بس بزرگ که از کوههای آس و بلغار خیزد و بدریای خزر ریزد. گویند که از آن رود بزرگتر در جهان نیست چنانکه بیش از هفتاد نهر از آن جدا شود، اسب از هیچیک به آسانی گذر نیابد:
گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک
ره قندز سوی آتل بخزر بگشایید.
خاقانی .
آتش پارسی
تبخال و تبخاله:
دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب
نطق من آب تازیان برده بنکته دری .
خاقانی .
آتلانتید
در اساطیر قدما نام برّی واقع در محلی که اکنون دریای آتلانتیک واقع است .
آتش پاره
اخگر. سکار. بجال . جمره . جذوه . قبس .
کرم شب تاب . (ص مرکب ) مجازاً، سخت جافی و ستمکار:
عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره ای
باددستی خاکیی بی آبی آتش پاره ای .
سنائی .
آتش دهقان
آتشی است که دهقانان پس از حصاد بر بازمانده کشت زنند تا زمین قوت گیرد:
فلک چون آتش دهقان زبان کین کشد بر من
که بر ملک مسیحم هست مساحی و دهقانی .
خاقانی .
آتش فروز
آتش افروز:
پس آنگاه فرمود پرمایه شاه
که بر چوب ریزند نفت سیاه
بیامد دوصد مرد آتش فروز
دمیدند و گفتی شب آمد بروز.
فردوسی .
آتلانتیک
دریایی وسیع میان اروپا و افریقا و امریکا.
آتش پرست
آنکه آتش را چون قبله ای نیایش کند:
همه کسی صنما [ مر ] ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم .
منطقی (از فرهنگ اسدی ، خطی ).
آتش رنگ
سخت سرخ:
هست یکدانه لعل آتش رنگ
بهتر از صدهزار خرمن سنگ.
مکتبی .
آتش فروزنه
چیزی که بدان آتش افروزند. سوخته . شَبوب .
آتش گیره
آتش افروزنه:
شه آتشدان و آتش گیره این مشت عوان خس
که بهر خانمانها سوختن باشند اعوانش .
جامی .
آتم
اَتُم . رجوع به جزء لایتجزی شود.
آتش پرستی
فعل آتش پرست .
دین آتش پرست:
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت ...
عنصری .
آتش فشان
آن چیز یا آن کس که آتش افشاند.
-
طیاره آتش فشان ; کشتی که با آن نفت و آتش بدشمن می افکندند:
مرکبی دریاکش و طیاره ای آتش فشان
گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای .
منوچهری .