آب مژگان
اشک :
ببدرود کردن رخ هر کسی
ببوسید با آب مژگان بسی .
فردوسی .
آب نمک
آب آمیخته با نمک که درآن ماهی و پاره ای گوشتها و بعض حبوب و بُقول را از فساد و تباهی نگاه دارند، و آن را نمکاب نیز گویند.
آب و هوا
کشور. اقلیم .
سقم یا صحت مربوط به آب و هوای ناحیتی .
آپستنگاه
در فرهنگ اسدی (خطی ) کلمه ای بدین صورت هست بمعنی آبشتنگاه و شعر قریعالدهر را در اینجا نیز شاهد آورده است .
آب مژه
اشک:
من شسته
به نظاره و انگشت همی گز
وآب مژه بگشاده و غلطان شده چون گوز.
سوزنی .
آب نورد
ملاح . دریانورد:
خلیل آتش کوبی کلیم آب نورد
چه باک داری در کارزار از آتش و آب .
مسعودسعد.
آبه
لیزابه و لعابی که با جنین توام برآید از شکم مادر. سخد. شاهد. نخط.
آپکانه
آبکانه . افکانه . آفکانه . (برهان ).
آتش افروختن
تسعیر. تاریث . توقید. ایقاد. تسجیر. استیقاد. اشعال . اثقاب . تثقیب . تاریش . ایراء. توریه . تشعیل . الهاب . اضرام . تلهیب . تاجیج . روشن کردن . و رجوع به افروختن شود.
مجازاً، فتنه انگیختن و سبب جنگ و دشمنی شدن:
میان دو تن آتش افروختن
نه عقل است و خود در میان سوختن .
سعدی .
آبنوس
(از یونانی ابنس
و یا عبری هابن و یا آرامی آب نوسا) چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام . و آن درخت شبیه بعناب است و ثمر آن مانند انگور زرد و باحلاوت ، برگش چون برگ صنوبر و عریض تر از آن و خزان نمی کند و تخمش مانند تخم حنا. قسم هندی با خطوط سفید و قسم حبشی سیاه و صلب و املس . شیز. (ربنجنی ). شیزی . شیزی ، قسمی از آن تیره تر باشد و آن را آبنوس سیاه و ساسم خوانند. (زمخشری ). و این قسم چون املس بود اجود اقسام آبنوس است . و قسمی روشن تر که آن را آبنوس سپید، آبنوس پیسه ، ملمع و ملمعه گویند.چغ. ساج . (از زمخشری ). رجوع به ساج شود:
ز آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن ، سیمین همه بش و مسمار.
ابوالموید بلخی .
آبه صوفیان
نام محلی کنار راه بجنورد بگنبد قابوس به فاصله 548430 گز از مشهد.
آپلن
رجوع به افولن و ابلن شود.
آتش افروز
موقد و گیراننده و روشن کننده آتش:
ظرافت آتش افروز جدایی است
ادب آب حیات آشنایی است .
؟
آبنوسی
از آبنوس . برنگ آبنوس . سیاه . تیره . اغبر. و آبنوسی شاخ را بمعنی سورنای و شهنای آورده اند:
آن آبنوسی شاخ بین مار شکم سوراخ بین
افسونگر گستاخ بین لب بر لب یار آمده .
خاقانی .
آپوق
پرباد کردن دهان و زدن دست در آن حال از بیرون سوی بر گونه ، تا آوازی از میان دو لب برهم آورده برآید. لپق.
آتش افروزنه
خرده ها از خار و خاشاک که بدان آتش افروزند. فروزینه . آتش افروز. آتش افروزه . آتش افروزینه . آتش گیره . وَقود. گیره .
چخماق. (برهان ).